×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

سرگذشت جادوگر

× magic در آغاز... يكي بود، يكي نبود...ميگن غير از خدا هيچكس نبود، اما من ميگم غير از خدا ، عشق هم بود، چون اگه عشق نبود،خدا هم نبود! مگه غير اينه كه خدا همون عشقه؟! اولش چي شد كه اين جوري شد؟هان...! بي مقدمه بگم؟! يه سياره بود.چه قدري؟! چه اهميتي داره! مهم اينه كه اين سياره، سياره فرشته ها بود! كجا بود؟! بازم چه اهميتي داره؟!هر جا! مهم اينه كه غير از فرشته ها،كسي توش نبود!چه زماني؟(اي بابا!فضول را بردن جهنم...!)بعله! ميگفتم...فرشته ها همه با هم زندگي ميكردن.روزاي تكراري ، هر روز، مثل ديروز! تا اينكه، يه روز ، از يه راه دور، كه معلوم هم نيست كجا، (اصرار نكنين منم نميدونم!) باد ، يه بذر عجيب با خودش به سياره ي فرشته ها آورد! همه ي فرشته ها دور اين بذر عجيب جمع شدن و نگاش كردن،نگاش كردن،نگاش كردن.همون خدا كه عشق بود، بارون 
×

آدرس وبلاگ من

magic.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/themagic

سرگذشت جادوگر...

سرگذشت جادوگر...



MAGIC


در آغاز...

يكي بود، يكي نبود...ميگن غير از خدا هيچكس نبود، اما من ميگم غير از خدا ، عشق هم بود، چون اگه عشق نبود،خدا هم نبود! مگه غير اينه كه خدا همون عشقه؟!





اولش چي شد كه اين جوري شد؟هان...!



بي مقدمه بگم؟! يه سياره بود.چه قدري؟! چه اهميتي داره! مهم اينه كه اين سياره، سياره فرشته ها بود! كجا بود؟! بازم چه اهميتي داره؟!هر جا! مهم اينه كه غير از فرشته ها،كسي توش نبود!چه زماني؟(اي بابا!فضول را بردن جهنم...!)بعله! ميگفتم...فرشته ها همه با هم زندگي ميكردن.روزاي تكراري ، هر روز، مثل ديروز! تا اينكه، يه روز ، از يه راه دور، كه معلوم هم نيست كجا، (اصرار نكنين منم نميدونم!) باد ، يه بذر عجيب با خودش به سياره ي فرشته ها آورد! همه ي فرشته ها دور اين بذر عجيب جمع شدن و نگاش كردن،نگاش كردن،نگاش كردن.همون خدا كه عشق بود، بارون رو فرستاد تا به اين بذر آب بده، خورشيد رو فرستاد تا گرمش كنه،بعد بذره شكوفا و سبز شد.رشد كرد و رشد كرد و رشد كرد! (نه...مطمئن باشين از توش لوبياي سحرآميز در نيومد!)اون بذر، بذر يه موجود عجيب و غريب بود.موجودي كه سبز شده بود!



موجودي كه مثل فرشته ها دو تا چشم داشت و دو تا گوش و يه دهن.مي خواين بدونين كه فرشته ها چه شكلي بودن؟ عين من...عين تو...دو تا چشم، دو تا گوش، يه دهن...فقط يه فرق داشتن، قلب نداشتن! اصلا نمي دونستن قلب چيه؟(راستي قلب چيه؟!)

اما اون موجود عجيب ،منظورم همونيه كه از اون بذره سبز شد، يه فرقي با فرشته ها داشت!فرقش اين بود كه تو سينه اش يه چيزي گرومپ گرومپ مي كرد! همه مونده بودن اين چيه؟!ساعته؟!بمب اتمه؟!يا يكي داره ميخ مي كوبه؟!خلاصه...هيچ كي جوابي براش پيدا نكرد! اين بود كه موندن بگن اين موجود جديد اسمش چيه!

و اما نام گذاري...

فرشته ها دور هم جمع شدن و چون اون موجود با خودشون فرق داشت، گفتن بايد يه اسمي بذاريم كه معنيش اين باشه كه اون فرشته نيست!بالاخره بعد از كلي مشورت اسمشو گذاشتن:جادوگر! چون فكر مي كردن اون چيزي كه داره توي سينه اون گرومپ گرومپ مي كنه، هر چي هست يه چيز جادوييه! بعضي از فرشته ها هم كه كمي احساس فرنگي بودن مي كردن صداش مي كردن:

the witch!


بعدش چي شد ، كه چه جوري شد؟!

بعدش همون جوري كه فرشته ها بزرگ مي شدن، جادوگر قصه ما هم بزرگ شد...

اما از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، جادوگر قصه ي ما ، هميشه تنها بود.آخه اون يه چيزي داشت كه بقيه نداشتن.همون چيز جادويي عجيبي كه توي سينه اش گرومپ گرومپ صدا مي كرد!

تازه، يه فرقاي ديگه اي هم داشت! اون شي جادويي باعث مي شد جادوگر يه وقتايي دلش بگيره، يه وقتايي يه قطرات آبي از چشمش سرازير مي شد كه خودشم نمي دونست چيه! اين ديگه خيلي عجيب بود!

آخه مي دونين فرشته ها از چشماشون اشك نمي اومد، آخه دلي تو سينه شون نبود كه بشكنه..كه تنگ بشه..كه بگيره! خلاصه...جادوگره سعي مي كرد كسي از فرشته ها نفهمه كه از چشاي اون بارون مياد! اما شبا، وقتي مي خواست بخوابه، چشمش به ستاره ها كه مي افتاد انگار اون شي جادويي گرومپ گرومپش بيشتر مي شد.اون وقت چشماي اونم باروني مي شد.با خودش مي گفت:چرا من غريبم؟!چرا هيچ كس مثل من نيست؟!چرا هيچ كس هم زبون من نيست؟!من از كجا اومدم؟!كدوم يكي از اون ستاره ها خونه ي من بود؟به كدومش بر مي گردم؟اصلا تو اين همه ستاره يكيش مال من هست يا نه؟!


و اما حال و روز جادوگر...

يه شبايي جادوگره، يه صداهاي عجيب و غريبي مي شنيد.بعضي شبها حتي خوابشو ميديد. يكي بود، يه صدايي، كه اونو صدا ميكرد.كه بهش مي گفت: من اينجام! من هستم! من به تو فكر مي كنم! مي دوني كه شهر تو اونجائي نيست كه الان توشي؟ تو مال يه جاي دوري، يه جائي كه يه روزي بايد بهش برگردي...حالا دستت رو بده به من و تنهائيت رو با من قسمت كن تا ديگه يه جادوگر سرگردان نباشي...

اون وقت ، تا جادوگره، ذوق زده مي شد و از جا مي پريد كه بره سراغش و ببينه اون كه با مهربوني داره صداش مي كنه ، كيه، يك هو از خواب مي پريد!
تازه اين جا ، جادوگره فهميد كه يه فرق ديگه هم با فرشته ها داره! فرشته ها هيچ وقت خواب نمي ديدن! آخه فرشته ها ، چيز ديگه اي از زندگيشون نمي خواستن كه خوابشو ببينن!اما جادوگر قصه ي ما، چون يه چيزاي ديگه اي از زندگيش مي خواست، شبا خوابشون رو مي ديد.خواب يه صدا، يه لبخند، يه چيزي كه مبهم بود، اما هر چي بود، صداي گرومپ گرومپ دلشو بيشتر مي كرد!

چون جادوگره، نمي دونست چه جوري به اون صدا برسه، انقدر به جاده ها نگاه ميكرد كه چشماش پر از آب ميشد!

يه اتفاق مهم...



يه روز فرشته ها ديدن از خونه ي جادو گر يه سيل راه افتاده!
بعله! جادو گره داشت تو اشكاش غرق ميشد كه فرشته ها، نجاتش دادن!بعدشم بردنش پيش دكتر فرشته ها!اماهيچ جوشونده اي نتونست حال جادوگر رو بهتر كنه!آخه موجوداتي كه توي سينه شون چيزي گرومپ گرومپ نمي كنه، چه جوري مي تونن بگن اوني كه تو سينه اش يه چيزي گرومپ گرومپ ميكنه،چي كار كنه كه حالش بهتر بشه؟!

از اون به بعد جادوگره بيشتر تنها شد!فرشته ها بيشتر ازش دوري ميكردن چون حالا ديگه همه ميدونستن اون با همه فرق داره!اونا اسم مريضي جادوگر رو گذاشته بودند :عشق...چون عشق تنها مريضي اي بود كه فرشته ها به اون مبتلا نمي شدند! گفتم كه فرشته ها قلب نداشتند!! بچه فرشته ها هم از يه درخت كه ميوه اش ، بچه فرشته بود ، درمي اومدند!!!(اي بابا!دروغ كه حناق نيست ، تو گلو گير كنه!!!)

و بالاخره...

جادوگر قصه ي ما ديگه با هيچ كس درددل نكرد! اون از قبل هم تنها تر شد!حالا اينقدر دلش خون بود كه به جاي اشك ، از چشماش خون ميومد! تنها دوست اون ، اوني بود كه شبها توي خوابش ميومد و اونو صداش مي كرد!اما باز هم ، تا جادوگره، مي رفت ببينه اون كيه ، از خواب مي پريد!

اين جوري بود كه جادوگر قصه ي ما ، فهميد ، بين خواب و بيداري يه دنيا فاصله است ! اون وقت اون يه تصميم مهم گرفت!

تصميم مهم جادوگر...

اون يه قلم با شاخه ي درخت درست كرد و چون تو سياره فرشته ها ، مركبي وجود نداشت ، اون با اشكهاش كه حالا ديگه رنگ خون بودند، شروع كرد به نوشتن!

اون با هر كلمه ، يه تيكه از احساسشو مي گفت! اين جوري يه جورايي انگار گرومپ گرومپ دلش كمتر مي شد! اون نوشته هاشو فقط براي باد مي خوند. از اون موقع به بعد جادوگره ديگه تنها نبود چون باد حرفاي اون رو مي شنيد.باد با اون توي رازش سهيم شده بود!

باد نوشته هايي رو كه جادوگر مي سپرد به اون با خودش مي برد به سياره هاي دور دور دور...(آخه مي دوني اونا تو سياره شون كامپيوتر و اينترنت و وبلاگ نداشتند كه نوشته هاشونو بذارن توي يه وبلاگ! واسه همين جادوگر ما چاره ايي نداشت جز سپردن اونها به باد و اميدوار بودن به اين كه باد اون نوشته هارو به اهلش بسپاره!)




يه راز مهم...

منم يه جادوگرم!تنها تو این سیاره! يه جادوگر كه تو سياره خودم،بين فرشته ها گير كرده ام!منم نوشته هامو مي نويسم و مي سپرم به باد! اما من واسه اهلش نمی نویسم چون نوشته هامو کسی نمی تونه بفهمه !تنها واسه گلای یاس می نویسم که نوشته هامو تو دلشون دفن کنن و شاید یه روزی یه وقتی کسی که باید اونارو بخونه و اشکامو ببینه




MAGIC

شنبه 23 بهمن 1389 - 10:26:19 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://sssaghi.blogfa.co

ارسال پيام

پنجشنبه 28 بهمن 1389   7:50:44 PM

mersi aziz jan,,,,,ali bod adabiyate khobiye....mamnon ke to gorohe ravanshenasi ham matalebe ziba negashti...bazam montazerim.....

آخرین مطالب


سرگذشت جادوگر...


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

4616 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

8 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements